باز، مهربونی
بعد از ظهرها به پارک سر سبزی که در انتهای خیابان آرام و زیبای محل سکونتم خودنمایی می کند می روم و به بازی علی و زهرا که مادر خوبم هم کنارشان است، چشم می دوزم.علی،پسرکی پر انرژی که همیشه مرا با دیدنش وامی دارد که به سالیانی بیاندیشم که گویی برایم هنوز آن ثانیه ها جاودان مانده اند. کمی لرزش دست دارم اما آنگونه نیست که زیاد مشخص شود؛ چشمانم که همسر مرحومم،اله ی عشق و دریا و زندگی بسیار می نگریستشان،هنوز فانوسی را درون خود پنهان دارند تا روزی که باد بامدادی بر نیم شعله ی فانوس بوزد و دیگر هیچ.
زهرا دخترک 3 ساله ام با آن معصومیت و مهربونی به ارث برده از مادر، مرا آرام می کند و من شکر خدا را بر لب زمزمه . . .
کلمات کلیدی :